انگشتر با نگین بزرگ آبی فیروزه ای
قدر زر، زرگر شناسد، قدر گوهر، گوهری
مرد جوانی نزد «ذوالنون مصری» رفت و از صوفیان بدگوئی کرد. ذوالنون انگشتری را از انگشتش بیرون آورده به او داد و گفت: «این را به بازار دست فروشان ببر و ببین قیمت آن چقدر است؟»
مرد انگشتر را به بازار دست فروشان برد ولی هیچ کس حاضر نشد بیش از یک سکه نقره برای آن بپردازد. مرد نزد ذوالنون بازگشت و ماوقع را تعریف کرد. ذوالنون گفت: «حال انگشتری را به بازار جواهر فروشان ببر و مظنه آن را بپرس.»
در بازار جواهر فروشان انگشتر را به هزار سکه طلا می خریدند. مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و ذوالنون به او گفت: «علم و معرفت تو از صوفیان و طریقت ایشان به اندازه علم دست فروشان از این انگشتریست.»
قدر زر، زرگر شناسد، قدر گوهر، گوهری.


کارآموزی، پس از یک مراسم طولانی و خسته‌کننده دعای صبحگاهی در صومعه، از پدر روحانی پرسید: «آیا همه این نیایش‌ها که به ما یاد می‌دهید، خدا را به ما نزدیک می‌کند؟» پدر گفت: «با سوال دیگری، ... ادامه حکایت

حکایت های بیشتر:

نظر شما در مورد این حکایت چیست؟

پرسش تصادفی: مجموع2با3؟

نطرات کاربران:



1

درودبرشما جهت انجام اموربایدبه کسی مراجعه کردکه قدروارزش وصلاحیت آن کارراداشته باشدتاازعهده اش برآید


2

عالی


3

اتفاقا ارزش تفکرات صوفی همان یه سکه هم نیست!


4

خدایا چنانم دار که هرگز ناآگاهانه قضاوت نکنم.


5

خیلی زیباست


اگر نظری که درج کردید نمایش داده نشده است بر روی برزورسانی نظرات کلیک کنید

بروزرسانی نظرات